این نظر رو آقای محسن فرستاده بدون هیچ دخل و تصرفی بخوانید :
با سلام می گویند یکروز در ایام قدیم یک فرد ثروتمند با اسب و غذاهای متنوع از کنار روستای میگذشت می بیند مردی میانسال در گوشه ی نشسته گریه می کند مرد ثروتمند نزدیک رفته وسوال میکند مرد چی شده چرا گریه میکنی ؟ مرد آهی میکشد و میگوید شرمنده خانواده هستم وکار و پولی ندارم که برای آنها حتی یک عدد نان بخرم . بچه هایم گرسنه هستند از شرمندگی نمی توانم به خانه بروم . وقتی مرد ثروتمند این حرفها رو شنید از شدت ناراحتی با صدای بلند گریه کرد مرد فقیر تعجب کرد وسوال کرد ای مرد چه شد مرد ثروتمند پاسخ داد بحال تو وخانواده ات که در این وضعیت هستی دارم گریه میکنم ! مرد فقیر گفت ای مرد چرا گریه میکنی خوب از آن غذا که همراه داری به من هم بده تا شرمنده خانواده نباشم . مردثروتمند در جواب می فرماید ببخشید هرچقدر بخواهی برایت گریه میکنم اما از من انتظار نداشته باش که به تو پول و یا غذای بدهم حالا هم سید جان روزگار ما اینچنین شده همه مسئولین بحال مردم گریه میکنند اما دریغ از حتی یک کمک جزئی . فقط ظاهراً ناراحت هستند گور پدر فقرا و ندارها. محکم بچسبید به میز و دنیا ببینیم آخرش چه می شود. فقط حرف بزنید وعمل نکنید . آنقدر مشکل دارید که میترسید به خلافکار چیزی بگید چون خودتون با آن شریک هستید خودتون مشکلی ندارید چون از هر طرف دارید میخورید وحقوقهای آنچنانی دریافت میکنیداز ما که نمی ترسید از خدا بترسید!!!